جدید نیست ولی وقتی خوندمش فقط اشک میریختم
اصلا حرفی واسه گفتن ندارم....................................................... ارشیای ناز و مامان آتنای کوچولو از بین ما پرکشیدند خبر اين بوده نميدونم ميدونستيد يا نه اتنا و نيما دانشجوهاي بابامن . بابام ديروز بايد ميرفت تهران كه بليط گيرش نميومد با نيما تماس گرفت كه براش بليط بفرسته(اخه باباي نيما و داداشاش دفتر هواپيمايي دارن) نيما جواب نميداد به اتنا زنگ زد گوشي اتنا هم خاموش بود زنگ زد دفتر هواپيمايي كه يه نفر از كارمنداشون گفت كه عروس و نوشون فوت كردن امروز هيچكدوم نيومدن دفتر.... ديگه بابام با يه حال زار به ما گفت.چون موبايلا رو هم جواب نميدادن بيشتر اظطراب داشتيم تا اينكه به خونه اتنا اينا زنگ زديم كه زن داداشش جواب...
نویسنده :
هدا سادات
19:52