نیازنیاز، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

روزگار نیاز کوچولو

جدید نیست ولی وقتی خوندمش فقط اشک میریختم

1390/8/5 19:52
نویسنده : هدا سادات
548 بازدید
اشتراک گذاری

اصلا حرفی واسه گفتن ندارم.......................................................

خبر اين بوده

نميدونم ميدونستيد يا نه اتنا و نيما دانشجوهاي بابامن .
بابام ديروز بايد ميرفت تهران كه بليط گيرش نميومد با نيما تماس گرفت كه براش بليط بفرسته(اخه باباي نيما و داداشاش دفتر هواپيمايي دارن)
نيما جواب نميداد به اتنا زنگ زد گوشي اتنا هم خاموش بود زنگ زد دفتر هواپيمايي كه يه نفر از كارمنداشون گفت كه عروس و نوشون فوت كردن امروز هيچكدوم نيومدن دفتر....
ديگه بابام با يه حال زار به ما گفت.چون موبايلا رو هم جواب نميدادن بيشتر اظطراب داشتيم تا اينكه به خونه اتنا اينا زنگ زديم كه زن داداشش جواب داد و قضيه رو تعريف كرد...
يكشنبه ساعت 7 شب اتنا وارشيا ميرن بيرون يه كم خريد كنن(نزديك خونشون)
ماشينو كنار خيابون پارك ميكنه ارشيا رو بغل ميكنه تا مياد از خيابون رد شه
يه ماشين بهشون ميزنه ارشيا جا در جا ميميره بميرم الهي اتنا ميبينه كه ارشيا مرده
اينو مردم و راننده كه اونجا بودن تعريف كردن ميبرنشون بيمارستان كه تا برسن بيمارستان اتنا ميره تو كما ولي قبلش همش دعا ميكرده بميره و زندگي رو بدون ارشيا نبينه...
تا ساعت 11 شب تو كما بوده و11 هم.........ميميره...

اتنا فقط نوزده سالش بود هنوز بيست سالشم نبود........

يكي يه دونه مامان باباش همين يه دونه دختر بود.
داداش اتنا وبلاگو حذف كرده چون نيما از وقتي ميفهمه فوت شدن همش تو وبلاگ بوده واز گريه به مرز غش ميرسه و ميخواسته خودكشي كنه
كه داداشش وبو حذف ميكنه...

 

اين مطالب رو هم از وبلاگ خاله گلنار به آدرس http://cyberkids.persianblog.ir/post/86/ پيدا كردم.

آتنا خانوم دانشجوی رشته پزشکی هستند و همسرشون هم دارن در همین زمینه تخصص می گیرن .. آقا نیما..

و یه قند عسل دارن به نام ارشیا که متولد 12/1/ 1388هست

ارشیا جون پسر آروم و سر به راهیه و تا حالا که شیطنتی ازشون در وبلاگ ثبت نشده ..

بستنی و کاکائو رو دوس داره و به زبان شیرین بچه گانه می گه :

مانی دیده باهام میای بلیم بتنی بخلیم؟؟ تاتائو بتلیم؟؟؟

(دیگه باهام میای بریم بستنی بخریم کاکائو بخریم؟؟؟)

الهیییییی ... دوستت دارم ارشیای عزیزم ...

 

آخی ... دلم گرفت .. آخه مامان اتنایی این چه عکسیه که ثبت کردی؟ عکس گریه ؟آدم دلش میسوزه خب.. من که تحمل گریه بچه ندارم خبناراحت

 

ماشالله چقدر نازه ارشیا جونمقلب

 

و اما این شما و این هم عکسی که نشون میده ارشیا جان کنجکاو هستن.. راستشو بگو حواست کجاست؟ نیشخند

 

 

خدا به آقا  نیما صبر بده گفتنش راحته ولی چیز دیگه نمیشه گفت....................................

 

کاش هیچوقت این خبر رو ندیده بودمممممممممممممم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سایه - نوشته های یه مامان
3 مهر 90 6:45
سلام هدی جون وای که چقدر ناراحت شدم ..... طفلکیا ....
مامان آرمان
6 مهر 90 15:03
سلام. واقعا دردناکه.من این خبر را تقریبا 18 شهریور خوندم و خیلی خیلی ناراحت شدم و اونروزی که متوجه شدم تا چند روز همش این تصاویر و نوشته ها در ذهنم میومد.من 2 بار به وبلاگشون سر زده بودم بار اول تازه مطالبشون را از بلاگفا به نی نی وبلاگ منتقل کرده بود و بار دوم خاطره سفر به دبی را نوشته بود.خدا رحمتشون کنه.