تابستون و آب بازی
دختر من اومدم از این چند وقته برات بگم روز پنجشنبه رفتیم قزوین پیش هنگامه و امیرحسین شما هم تا جمعه که میخواستیم برگردیم مامانشون بودی پیرشون در اومدکلی باهاشون بازی کردی و دستور دادیبیچاره هنگامه دانشجو و امیرحسین 14 ساله هم به علت علاقه زیادشون به شما هیچی نمیگفتن و مطیع بودن
ظهر جمعه رفتیم منطقه ای به نام دریابک خیلی خوشگل بود عکسهاشم موجودهو اما آب بازی امروز با هم رفتیم پارک شما دو تا سر خوردی که یهو چشمت افتاد به آبپاش گفتی برم زیرش منم قاطع گفتم نهو برای اینکه منو راضی کنی گفتی دهنمو میبندم آب توش نره و دوباره که داشتی میومدی پیشم برای کسب اجازه تو راه با خودم گفتم بره چه اشکالی داره و اینجوری شد که اونجوری شد میپرسی چه جوری؟ بهت نشون میدم تو ادامه
این عکسها متعلق به همون دریابک هست ببعی ها هم اومده بودن آب بخورن
اینم از دختر ذوقیده من که نمیدونه از دیرا ذوق کنه یا از اونهمه ببعی
مرد خوب یعنی آقا جواد میخواد عکس هم بندازه ازم اجازه میگیره
وای چه مادر و دختری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از این به بعد میری برای آب بازی
اینجا هم بعد از آبتنی حسابی در حال یواشک خوردن
همه نگات میکردن تو اتوبوس تو ماشین رهگذر پیر جوون بچه همه و همه حتا چند نفر هم اومدن گفتن ما داریم کیف میکنیم چه برسه به بچه تون
اینم نقاشی منه یعنی شما منو کشیدی وقتی عروس بودم و خدا هنوز شما رو به من نداده بود
راستی خوب شد یادم اومد یه بار آبجی فاطمه فیلم عروسی مارو گذاشت برات شما هم گیر داده بودی من چرا پیشت نیستم منو کجا گذاشتین چرا منو نبردین؟؟؟؟ آخر مامان شهین نجاتم داد و گفت هنوز خدا شما رو به مامان و بابا نداده بوده
اینم خورشید که بابا نتونست کامل عکس بندازه آخه همین میکشی پاکش میکنی
اینم از دخملک خوش تیپ من راستی پشتت هوا کاملا گویای وقت مناسب عینک دودی زدنت رو نشون داده
تا نوشته دیگر خدا حافظ