نیازنیاز، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزگار نیاز کوچولو

داستانهای جغله

1390/10/4 13:08
نویسنده : هدا سادات
586 بازدید
اشتراک گذاری

.: بنام خداوند بخشنده و مهربان :.

 

جغله و غول سرزمین تنبلی

 

اول مهر بود ‚ روز آغاز مدرسه ‚ كوچولوهاي 7 ساله همه با اشتياق اولين روزهای مدرسه رو پشت سر ميگذاشتند.در ميان اين بچه ها پسر بچه اي بود كه مثل بقیه هم سن و سالاش وقتی از مدرسه به خونه ميرسيد از اتفاق هايي كه در مدرسه برايش افتاده بود براي بابا و مامانش شروع به تعريف ميكرد.

تمام صحبت هاي پسر كوچولو در مورد يكي از همكلاسيهاش به اسم جغله بود ‚ پسر بچه اي بازيگوش و تنبل كه بسيار شيطون و بلا بود . بقدري شيطنت هاي جغله براي باباي پسر كوچولو جالب بود كه وقتي از سر كار به خونه ميومد ‚ بي صبرانه انتظار ميكشيد تا پسرش از مدرسه بياد و براش از دسته گلهايي كه جغله اونروز به آب داده بود تعريف كنه.

تا اینکه يه روز پسر كوچولو با روپوش پاره و كوله پشتیش که حسابیم خاکی و درب و داغون شده بود به خونه اومد ‚ مامان و باباش هرچي از اون پرسيدن كه چي شده هيچي نگفت ‚ تا اينكه مامان پسر كوچولو گفت: كار ‚ كاره جغلست ... اون تو رو به اين روز انداخته ... فردا ميام مدرسه تا ازش شكايت كنم...

پسر كوچولو ميگفت : نه مامان ... كار جغله نيست ... اون با من دوسته...ولي گوش مامان به اين حرفها بدهكار نبود.

فرداي آنروز ‚ مامان پسركوچولو به مدرسه رفت تا از جغله پيش مدير مدرسه شكايت كنه..

مامان باباهاي ديگر بچه ها هم اومده بودن و همگی از دست جغله ‚ حسابی شاكي بودن!!!

مادر پسر كوچولو به آقاي مدير گفت: اين بچه كه اسمش جغلست پسر كوچولوي من رو اذيت كرده و كارايي كه انجام ميده باعث بد آموزي براي بچه هاي ديگست... والدين ديگر بچه ها هم حرف هاي مادر پسر كوچولو رو تاييد كردند ...بالاخره آقاي مدير به اصرار مادر پسر كوچولو خواست تا جغله رو به دفترش بيارن...

در باز شد و جغله درحالي كه سرش را پايين انداخته بود وارد دفتر شد . وقتي جغله به خواست آقاي مدير سرش را بلند كرد ‚ مامان پسر كوچولو زبانش بند اومده بود و نمیتونست اون چيزي رو كه میبینه باور كنه !!!

جغله ‚ همان پسر كوچولوي خودش بود ....نیشخند

jegheleh & Lazyland Bugaboo

ماجرا از آنجا شروع شد که :

یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خونه برگشتم متوجه شدم پدر بزرگ جونم خیلی مریضه و پدر و مادر و خواهرم جیغ جیغو هم برای اینکه از پدر بزرگ مراقبت کنند به خونه پدر بزرگ رفتن. من تنها کاری که برای پدر بزرگ میتونستم انجام بدم این بود که از خدای مهربون بخوام پدربزرگ جونمو زودتر خوبش کنه

پدر بزرگ همیشه بهم میگفت : جغله بچه تنبلی نباش !! و درسات رو بخون .

وقتی یاد حرف های پدربزرگ و قولی که به او داده بودم افتادم تصمیم گرفتم تنبلی رو برای همیشه کنار بزارم و درسامو بخونم با این تصمیم به سراغ کتابام رفتم ولی هرچی گشتم نتونستم پیداشون کنم.

دوستم "پیشی" بهم گفت که چند نفر با ظاهر عجیب غریب اومدن و کتابامو با خودشون بردن به سرزمین تنبلی جایی که کتابایی رو که با بی اهمیتی رها میشن رو می برن . من که تصمیم خودم رو گرفته بودم با کمک دوستانم "پیشی" و"ورمالو" که یه کرم درختیه معجون سفر سرزمین تنبلی رو بدست آوردم و با خوردنش راهی سرزمین تنبلی شدم تا شاید بتونم کتابامو برگردونم .

سفر به سرزمینی که پا گذاشتن به اون خالی از خطر نبود ....!!!


دریچه بسته شد و من از اون بیرون افتادم جایی پوشیده از گیاهانی عجیب ، به راهم ادامه دادم تا شاید یکی رو پیدا کنم تا ازش کمک بگیرم. همینطور که به راهم ادامه میدادم .. بالاخره از دور پسر بچه ای رو دیدم که روی کنده درختی نشسته بود . وقتی بهش رسیدم ، در حال جویدن آدامس بود ، به او سلام کردم ولی اون بدون اینکه جواب سلامم رو بده بی مقدمه رو به من کرد و گفت: چیه تو هم مثل من از دست مامان و بابات و غرغر و نصیحت هاشون خسته شدی اومدی اینجا؟؟؟؟

ماجرامو که براش تعریف کردم ، شروع به خندیدن کرد و گفت: برای چند برگ کاغذ پاشدی اومدی اینجا خب بچه میرفتی کتاب میخریدی ...

"اون نمیدونست که کتاب بهترین دوست آدمه و بهترین دوست ها خریدنی نیستند."

از صحبت های پسرک مغرور معلوم بود که برای تنبلی به اون سرزمین اومده ولی بعد از چند روز وقتی دلش برای مامان و باباش تنگ شده و خواسته بود که برگرده دیگه دیر شده بود و دریچه ای که ازش اومده بود بسته شده بود

یکدفه خیلی دلم برای مامان و بابا ، مامان بزرگ جون و بابابزرگ جونم ، آبجی جیغ جیغو و پیشی و ورمالو تنگ شده بود.. ای کاش قبل از اومدنم به سرزمین تنبلی از مامان و بابا اجازه میگرفتم.

با خودم گفتم باید هرچه زود تر کتابام رو پیدا کنم و به خونه برگردم.

از پسر مغرور در مورد ادامه راه و پیدا کردن کتابام سوال کردم ولی اون با بی توجهی به سوال من ، روشو برگردوند و گفت : برو من خیلی کار دارم، هر لحظه ممکنه دریچه ای که ازش اومدم دوباره باز بشه ... برو مزاحم نشو ....و به کوهستانی دوردست اشاره کرد و گفت اگه میخوای ، میتونی بری از اون درخت پیر احمق که در اون کوهستان زندگی میکنه بپرسی ... و با نیشخند ادامه داد : شاید اون با نصیحت های خسته کنندش بتونه کمکت کنه...البته اگه بتونی خودت رو به اونجا برسونی ...

همینطور که آرام آرام از اون پسر مغرور و از خودراضی دور میشدم

تردید داشتم که آیا برگردم برگردم و یا به راهم برای پیدا کردن کتابام ادامه بدم...یاد حرفهای پدر بزرگ افتادم .. پدربزرگ همیشه میگه " انسان برای رسیدن به هدفش به سختی های راه نباید فکر کنه" ...

بند کفشامو محکم تر کردم.... و بطرف کوهستانی که پسرک مغرور به سمت آن اشاره کرده بود برای پیدا کردن درخت مهربون به راه افتادم ...

 

این داستان ادامه دارد ...

 http://jegheleh.niniweblog.com/

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان رامیلا
4 دی 90 12:59
سلام ما به شما رأی دادیم .
جغله کوچولو
4 دی 90 13:00
جغله: با سلام و سپاس فراوان ... اسم وبلاگ شما به لیست دوستانی که در آینده لینک جایزه برایتان فرستاده خواهد شد
ممنون


ممنون عزیزم
عمه ي آتنا
5 دی 90 15:53
salam man be niaz jonam ray midam 183 atena ham sherkat karde behsh ray bedin 104
مامانی درسا
7 دی 90 2:48
نیازی خوبی خاله بهت رای دادم امیدوارم برنده شی .
جغله کوچولو
13 دی 90 17:00
جغله: با سلام و سپاس از لطف شما. ممنون که در باره جغله در وبلاگتون مطلب گذاشتینباعث افتخارمه. همچنین ممنون که به وبلاگ من سر میزنید. لینک بازی که قول داده بودم رو فرستادم ایشالا که نیاز جان خوشش بیاد. البته در آینده باز هم میفرستم. http://www.upload.iran-forum.ir/files/pics/pic1/13255985711.swf خانوادگی سلامت و موفق باشید تابعد