آدم برفی
اینجا دارد برف می بارد ،
و من زیر برف راه می روم ،
بی خیال اینکه مقصدم کجاست،
به یا د بچگی ها !
اما هر چه راه می روم،
یادی از آن پاکی نمی بینم ،
همه چیز عوض شده ،
همه چیز!
خیابان، پر شده از آدمهای برفی،
سر و صورت همه شان سپید است
انگار جوانها هم پیر شده اند!
اما،
من، در میان این همه سپیدی
یک رنگی را گم کرده ام !
خیابان،
پر شده از رد پاهای گِلی ،
بعضی متمایل به هم اند
و بعضی کینه دیرینه دارند
یادم می آید ،
بچه که بودم،
پاهای کوچکم را ،
درون رد پاهای بزرگ میگذاشتم ،
بی خیال اینکه مقصدم کجاست
شاد بودم و پاک مثل برف
آن وقت ها ،
رد پا ها اینقدر زیاد نبود
خیابانها تمیز بود و
برف هم تمیز تر
و با برف های تمیز
آدم برفی می ساختیم
سر هر کوچه ، یکی بود
اما امروز،
امروز که همه بزرگ شده ایم
برف ها همه گِلی اند
و سر هرکوچه
یک آدمِ برفی ایستاده
آدمِ برفی سرد و عبوس...